مشکوک شدن به خیانت

مشکوک شدن به خیانت

(1)

کاترینا طبق عادت همیشگی شب تا دیر هنگام در کلیسا نماند و به خانه برگشت و منتظر آمدن جورج شد که بازگشت او نسبت به شب های دیگر به تاخیر افتاده بود. به محض رسیدن او، دم در به پیشوازش رفت و علت دیر آمدنش را از او پرسید، نگاه جورج به او افتاد و یاد رابطه اش با تام و پنهان کردن تماس او افتاد، اما از پرس و جو در این مورد اجتناب کرد و تصمیم گرفت آن را به زمان دیگری موکول کند.

پیش همان پیشخدمتی که قبلا درباره اش با تو حرف زده بودم رفتم و با او شام خوردم.

دیدارتان چطور بود؟ هنوز نظرت درباره او تغییر نکرده است؟

ملاقات دلپذیری بود، دانشجوی الهیات است، اما به روشی ساده، آسان و قانع کننده و... سخن می گوید.

کافی است، کافی است، این همه ستایش! معلوم است که خیلی از او خوشت آمده، هه هه این خیلی طبیعی است، کسی که الهیات می خواند حتما هم باید این طور باشد، به تو چه گفت؟

حرف او مثل سخن همان پیرمردی بود که وقتی قصد خودکشی داشتم، او را دیدم، یادت می یاد؟

بله!!!

و شبیه حرف تام، همان پزشک بی دین! شگفت انگیز نیست که سخن یک متدین شبیه سخن یک بی دین باشد؟!

می بینم که ملحد و بی دین نامیدن پزشک به تو بر می خورد، من هرگز چنین احساسی نسبت به او نداشته ام، با وجود اینکه نشستی هم با او داشته ام.

منظورت همان نشست، موقع رفتن پیش او بود، یا نشست دیگری هم هست؟!

جورج! بله همان جلسه که به مطب او رفتیم، من به او گفتم مشغول آموزش دین و خدمت به کلیسا هستم و او نقدی بر این نداشت، حتی اظهار خرسندی هم کرد.

او به بی دین بودنش افتخار می کند و تو می توانی این موضوع را در صفحه فیس بوک او ببینی و به او خیره شد: من فکر می کنم دلیل همگامی او با تو در موضوع دین، چیز دیگری باشد

منظورت چیست؟!!

چیزی نیست، فقط یک خیال بود که به ذهنم خطور کرد، اما مهم این است که شاید من سفری به هند داشته باشم، نظرت چیست؟

بسیار عالی، چه موقع؟

تقریبا ده روز دیگر.

تو می دانی که ریشه خانوادگی من به هند و دقیقا به دهلی بر می گردد.

جورج تو می دانی که هند سرزمین شگفتی ها است؟ آن جا تو بسیاری از مشکلاتت را از یاد می بری و واقعا احساس راحتی و آسایش خواهی کرد، اما با قرار پزشک چکار می کنی؟

من دوشنبه آینده با او قرار دارم و از او می خواهم تا قرار بعدی را به تاخیر بیندازد.

بسیار خوب.

(2)

وقتی که جورج متوجه رابطه کاترینا با تام شد، بی قراری و آشفتگی وجود او را پر کرد، با این حال خود را وادار به آرامش و بی خیالی کرد، اما ناگهان در صبح روز چهارشنبه، فکر غافلگیر کردن آن دو در ساعت هشت شب به ذهن او رسید، او زمان ملاقات را از مکالمه تام با کاترینا شنید، پس به سرعت با مطب دکتر تماس گرفت و از مسئول پذیرش - براد - خواست تا اگر ممکن است نوبت او را به امروز تغییر دهد

امروز ممکن نیست.

چرا؟

هه هه، چون دکتر امشب ساعت هشت، قرار مهمی دارد.

یعنی تا این حد مهم است؟

احتمالا، مهم این است که نمی شود نوبت شما را جلو بیندازم؛ و با صدای بلند خندید.

من ساعت هفت و نیم می آیم و اگر بیماری سر ساعت هشت نیامد، من به جای او پیش دکتر می روم.

هه هه، به تو گفتم نمی شود و در ثانی، او این موقع در مطب نیست و با تمسخر گفت: مثل اینکه برایت خیلی مهم است که در همین وقت مشخص بیایی، متوجه می شوم چی می گویی، اما تو می توانی بیایی تا هر چه را می خواهی دقیقا به تو بگویم و از رنجی که می بری آزادت کنم و سپس با صدای بلند خندید و گفت منتظرت هستم، دیر نکنی!

شیفت کاری جورج پایان یافت، پس به سرعت خارج شد تا به آدم برسد، موضوع تام و کاترینا او را به شدت پریشان کرده بود و می خواست در این مورد با آدم مشورت کند. جلوی قهوه خانه ماشین را پارک کرد و منتظر تمام شدن شیفت کاری آدم شد، در همین حال از خود می پرسید راستی چرا من این قدر با آدم راحت هستم، بطوری که می خواهم درباره چنین مشکل ویژه ای با او مشورت کنم، با وجود اینکه از آشنایی من با او چند روزی بیشتر نمی گذرد.
آدم متوجه ماشین پارک شده جورج در بیرون قهوه خانه شد، پس لباس کارش را عوض کرد و با اتمام شیفتش خارج شد. هنگامی که جورج او را دید، از او خواست سوار ماشین شود تا او را به خانه اش برساند، و آدم از این کار استقبال کرد.

آدم، آیا شده به نزدیک ترین فرد به خودت، مشکوک شوی؟

نه هرگز، اما آن را بسیار سخت و ناراحت کننده تصور می کنم!

آیا تو ازدواج کرده ای؟

نه.

در مورد رابطه عاطفی با جنس مخالف چه تجربه ای داری؟

من هیچ رابطه عاطفی با جنس مخالف نداشته ام! منظورت چیست؟ چه میخواهی بگویی؟

یادت هست که گفتم که پزشکم فردی بی اخلاق است؟

بله.

آیا به تو نگفتم که همسرم شراب می نوشد و شب نشینی های مشکوکی دارد، با وجود اینکه دین دار هم هست؟

چرا!

آه آه، من دارم نسبت به وجود یک رابطه نادرست میان این پزشک و همسرم مشکوک می شوم، به نظر تو من دچار وسواس شده ام؟

آدم لحظه ای درنگ کرد و به نگاه افسرده و درهم شکسته جورج دقت کرد، و سپس گفت:

نمی دانم چه بگویم، من احساس تو را درک می کنم، اما اصل این است که با مردم با حسن ظن برخورد کنی، تا زمانی که مطمئن نشده ای، به این سرعت مردم را متهم نکن.

او امشب با دکتر قرار شب نشینی دارد!

آیا تو مطمئن هستی؟! پیش از این گفته بودی که او زیاد شراب می نوشد و شب نشینی دارد، چه تفاوتی میان شب نشینی با تام و با دیگران است؟

رابطه تام با بیمارانش مشکوک است، او فردی بی اخلاق است، کاترینا و شب نشینی هایش هم شک برانگیز است و او عمدا این رابطه را از من پنهان نگه داشته است و حرفهای براد هم خیلی عجیب بود!

این براد کیست؟

منشی تام، او هم مردی مشکل دار است، کنایه های آزار دهنده ای بکار می برد!

الان ساعت شیش عصر است، به نظرت چطور است با کاترینا تماس بگیری و او را برای شام در یک غذا خوری شیک دعوت کنی.

بسیار خوب ببینم چه می شود!

جورج با کاترینا تماس گرفت و خیلی تلاش کرد که متوجه صدای گرفته او نشود و پیشنهاد آدم را با او مطرح کرد و کوشید تا او را به خوردن غذا در یک رستوران فاخر و یک شب نشینی به یاد ماندنی با هم، تحریک کند، اما او با عذر خواهی و پوزش خواستن پاسخ جورج را می داد و از او می خواست تا این دعوت را به روز دیگری موکول کند و علت آن را برگزاری محفلی در کلیسا عنوان می کرد که او نمی تواند از آن غیبت کند.

دیدی، دعوت مرا به بهانه برگزاری محفلی در کلیسا رد کرد!

پس آن یک مراسم مربوط به کلیسا و کار اوست، چطور تو او را متهم می کنی؟

بسیار شرم آور است که بوی گند رسوایی های جلسات رنگین کلیسا، فضا را متعفن کرده است!

شاید، من در این باره چیزی ندارم که بگویم!

جورج به خانه آدم رسید و نسبت به لطف و مهربانی و همفکری او تشکر کرد.

نمی دانم چرا با طرح موضوعات شخصی خودم شما را ناراحت می کنم! به هر حال پوزش مرا بپذیر.

عذر خواهی لازم نیست، دلم می خواهد هر کمکی که از دستم بر می آید انجام دهم، به امید دیداری دیگر. فقط می خواهم یک نکته را اضافه کنم: از براد که درباره اش حرف زدی پرهیز کن، اجازه نده تو را بازیچه خودش قرار دهد، ما در حالت شک و حیرت، در ضعیف ترین وضعیت خود قرار داریم.

من خیلی خسته هستم و باید قبل از ساعت هشت راه حلی پیدا کنم! از تو اجازه رفتن می خواهم.

(3)

تلفن همراه جورج به صدا درآمد، براد بود که تماس گرفته بود، جورج در وضعی نبود که طعنه های تحریک کننده او را تحمل کند، اما تماس های پی درپی او را واداشت تا پاسخ بدهد و ببیند که چه می گوید.

الو، تو کجایی؟ من منتظرت هستم، تام رفته تا به قرار مهمی که دارد برسد!

به کجا؟

سر قرارش، چه می خواهی بدانی؟

من خسته هستم!

هه هه، بیا پیش من، راه حل مشکل تو اینجا پیش من است.

حل مشکل من پیش توست؟! بسیار خوب الان می آیم.

جورج به مطب رسید، دید که براد منتظر اوست، پس با صدایی خشن پرسید:

تام کجاست؟

چند دقیقه پیش بیرون رفت.

با کی؟

تو می دانی، بفرما داخل مطب تام بنشینیم!

من نمی دانم از من چه می خواهی؟

تام همراه کاترینا بیرون رفت.

از کجا بدانم دروغ نمی گویی چطور می توانی حرفت را ثابت کنی!

من دروغ نمی گویم!

جورج سرش را پایین انداخت، نمی دانست چکار کند؛ ناگهان سرش را بالا گرفت و به دقت به کیف زنانه ای که روی میز گذاشته شده بود وشبیه کیف کاترینا بود خیره ماند و بر سر براد فریاد زد:

این چیست؟

هه هه، آیا معقول است که کاترینا کیفش را فراموش کند؟! این هم دلیل درست بودن چیزی که به تو گفتم.

کجا رفتند؟!

آنها شب نشینی دارند، گمان می کنم در کلیسا باشد.

اما تام فردی بی دین است.

چرا تو با آنها نرفتی؟ یا اینکه موضوع خاصی در میان است که با وجود تو صورت نمی گیرد؟ و با صدای بلند خندید و سپس ادامه داد: عزیزم، من خیلی خوب سختی چیزی را که احساس می کنی، درک می کنم، چیزی که تو را از این فشارها رها می کند پیش من است.

چه چیزی؟

قرص خوشبختی، شاید از خطرات هروئین چیزی شنیده باشی، اما من مطمئنم تو هرگز میزان خوشی استفاده از آن را نمی دانی، یک دانه از آن، همان سعادت و خوشبختی را به تو می دهد که دنبالش هستی، آیا آن را می خواهی؟

فقط یک دانه!

براد احساس کرد که جورج تسلیم شده و فرو ریخته است، پس از او خواست که چند دقیقه منتظر بماند تا آن قرص خوشبختی را برایش بیاورد و به او وعده داد که دیر نخواهد کرد. جورج زیر فشار روانی قرار داشت و آرامشش را از دست داده بود و با بیرون رفتن براد احساس پوچی به سراغش آمد، تلفن همراهش را بیرون آورد و به آخرین مکالمات انجام گرفته نگاهی انداخت، شماره براد و کاترینا و آدم را را دید، فورا با آدم تماس گرفت.

سلام جورج.

درستی چیزی که به تو گفتم برایم ثابت شد.

سخت نگیر، حتی اگر از بیرون رفتن آنها با هم مطمئن شده ای، آیا معنی این بیرون رفتن حتما خیانت است؟

آدم، من خسته و به هم ریخته ام، براد چند لحظه ای مرا تنها گذاشته تا برایم چیزی بیاورد که باعث آرامش و راحتی اعصاب من شود.

چه چیزی باعث آرامش و راحتی تو خواهد شد؟

به من گفت آن یک قرص خوشبختی است!

مواد مخدر! تو دیوانه شده ای؟ به تو نگفتم زمان شک و تردید به سادگی می شود ما را به بازی گرفت. جورج، چه اتفاقی برایت افتاده؟ این گریختن و فرار کردن است، آیا تو فکر می کنی با فرار به خوشبختی می رسی؟ خواهش می کنم همین الان پیش من بیا.

واقعا من به پوچی رسیده ام، این هم که هنوز نیامده، بسیار خوب، بسیار خوب.

جورج در حالتی ترحم برانگیز به خانه آدم رسید، آدم به استقبالش آمد و از او خواست وارد شود. خانه ای کوچک، اما ساده و مرتب بود، جورج روی یک صندلی نشست و آدم استکانی چای برای او آورد و با نوشیدن آن، مقداری احساس آرامش کرد.

الان چطوری؟ نظرت چیست کمی با هم ورزش کنیم؟

ورزش! آیا الان وقت ورزش است؟

بطور معمول من روزانه حدود سه تا پنج کیلومتر راه می روم و می دوم، امروز نتوانسته ام قدم بزنم، جورج بیا برویم، اطراف خانه من جای مناسبی برای قدم زدن است.

بسیار خوب، اشکالی ندارد!

در حالی که با هم قدم می زدند آدم رو به جورج کرد و با او درباره فوائد ورزش سخن گفت و از نقش آن در بهبود روحیه معنوی یاد کرد، ناگهان متوجه شد که چشمهای جورج پر از اشک شده اند.

آیا فکر می کنی ورزش باعث سعادت فرد شکست خورده و بهم ریخته ای مثل من می شود، در حالی که همسرش در آغوش مرد دیگری است؟

ورزش باعث بالا رفتن روحیه مثبت می شود، اما به تنهایی هیچ کس را خوشبخت نمی کند؛ خوشبختی جز از درون ما نمی جوشد، فقط از درون ما، ورزش آن را به وجود نمی آورد، مواد مخدر یا نوشیدنی های مست کننده که جای خود دارند!

من در حالت ضعف و سستی بودم و براد می خواست مرا به بازی بگیرد.

شایسته نیست که به مجرمین اجازه بدهیم در زمان ضعف و سستی، ما را به بازی بگیرند!

اما حالا که من با تو قدم می زنم احساس می کنم که از درون فرو ریخته ام و به مرگ تدریجی دچار شده ام.

پیش از این در چنین حالاتی که غم و اندوه و افسردگی به تو هجوم می آورد چه کار می کردی؟

یادم آمد، یک قرص آرام بخش می خوردم، که یک پزشک از مدتها پیش به من داده بود و البته خواب آور است.

یک قرص آرام بخش از پزشکی متخصص و نه از آدمی مجرم، الان از آن قرص ها چیزی همراه داری؟

بله در ماشین دارم.

پس به خانه بر می گردیم تا تو یک قرص بخوری.

من خودم تنها می روم و قرص را می خورم.

قرص را که خوردی، همان جا در خانه بخواب.

یعنی پیش تو بمانم در حالی که نمی دانم کاترینا کجاست!!

مشکوک شدنت را دلیلی برای محکوم کردن او قرار نده، شاید دلیل همراهی او با تام، دعوت او به سوی مسیحیت باشد!

شاید، کاش می شد مطمئن شوم، اطمینان بسیار ساده تر از شکی است که در آن به سر می برم.

وقتی قرص اثر خود را بر جای گذاشت جورج به خوابی عمیق و طولانی فرو رفت و فردا صبح ساعت ده بیدار شد و دید که آدم برای او صبحانه آماده کرده.

صبح بخیر، صبحانه آماده است.

ساعت چند است؟

ده.

واقعا متاسفم که تو را از کارت عقب انداختم و از کار خودم هم عقب ماندم.

اشکالی ندارد، من برای تاخیر، مرخصی گرفته ام و تو هم جانشین مدیر هستی و تاخیر یک روز زیانی برایت ندارد.

جورج صبحانه خود را با آدم صرف کرد و از لطف و مهربانی او تشکر کرد؛ احساس راحتی می کرد و نسبت به شب قبل خیلی بهتر شده بود.

بسیار خوب، تو باید بیش از این ها آرام باشی، عصبانیت شدید و دگرگونی های ناگهانی نشانه نداشتن خوشبختی درونی است.

منظورت چیست؟

اگر به پرسش های اساسی ات پاسخ دهی، بهتر می توانی با مشکلاتت برخورد کنی و روحیه ات در برابر فشارها قوی تر خواهد شد.

آیا گمان می کنی قضیه کاترینا چیز ساده ای است؟

نه، منظور من این است که خوشبختی درونی باعث از بین رفتن شک و حل شدن مشکلات می شود، پس برای رسیدن به خوشبختی، بر پاسخ دادن پرسش ها تمرکز کن، آنگاه خواهی دید که چطور نگاه کلی تو به زندگی تغییر خواهد کرد.

من به تو قول می دهم که این کار را خواهم کرد، اگرچه در حرفهای تو مسائلی هست که من دقیقا آنها را نمی فهم.

حرف من روشن است: به سادگی و با ژرف اندیشی به موضوع بزرگ خود بپرداز، آن وقت خواهی دید که خوشبختی از درون تو خواهد جوشید و در آن هنگام تمام مشکلات تو پایان خواهند یافت.

احتمالا، متشکرم، تو را با خودم خسته کردم. دیگر وقت رفتن است، امروز قراری هم با پزشک دارم.

سعی کن تا با کاترینا و تام به شکلی عادی برخورد کنی، تو به زودی به هند سفر می کنی و موقع بازگشت، برای هر رویدادی سخنی داری، مطمئن شو که مسائل را با سادگی و بدون پیچیدگی و به راحتی و بدون فشار و ابهام گرفته باشی.

سعی می کنم.

(4)

جورج سر موعد خود، عصر به مطب تام رفت و به محض وارد شدن، براد با نگاهی تند از او استقبال کرد..

دیروز کجا در رفتی؟

در نرفتم، کار داشتم.

چرا منتظر من نماندی؟

من از مواد مخدر متنفرم و گریختن از مشکلات را دوست ندارم.

مممم، بسیار خوب، آیا با مشکلاتت روبرو شدی؟

من قراری با تام دارم، او اینجاست، یا اینکه من بروم؟

هه هه، همین جاست. من مطمئنم که تو به قرص خوشبختی نیاز داری و یک روز به سوی آن باز خواهی گشت، بفرما، دکتر منتظر توست، او خیلی مشتاق دیدن همسر کاترینا است!

جورج وارد اتاق تام شد. دید که او عبوس و خسته نشسته است. به جورج خوش آمد گفت و به او چای تعارف کرد، سپس از اینکه دیشب تا دیر وقت شب نشینی داشته و الان کمی خسته است، عذر خواهی کرد، جورج شگفتی خود را از سخنان تام ابراز کرد: بطور معمول پزشکان از شب نشینی بر حذر می دارند، اما تام با بی خیالی مسیر صحبت را تغییر داد و به امید اینکه جورج پاسخ پرسش را نیافته از او پرسید:

آیا پاسخ پرسش های اولیه را پیدا کردی؟

بله و نه.

چطور؟ ممکن است توضیح بدهید؟

من پاسخ بسیار قانع کننده ای دارم، اما کامل نیست.

بفرما، پاسخ را از کجا می توانیم بدست بیاوریم؟

پاسخ این است: اینکه به سادگی پرسش ها و نه به سختی آنها باور داشته باشیم، آن وقت پاسخ ها به سادگی و بدون ابهام آشکار می شوند.

روش فلسفه در بسیاری از مواقع بر پیچیدگی قضایا استوار است، تا هوش و ذکاوت و همچنین عمق فهم ما آشکار شود و نه بر اساس سادگی آنها.

اما سادگی ژرف تر است و اگر بتوان با ژرف اندیشی پاسخ پرسش ها را داد، آیا شایسته تر نیست؟!

به گمانم داری فلسفه بافی می کنی، سپس با لحنی مبارزه طلبانه گفت: پرسش را همانطور که میل داری ساده کن، پاسخ این پرسش ها را از کجا می توانیم پیدا کنیم؟

من در میان موجودات گشتم و جستجو کردم، متوجه شدم که نمی توانیم این پاسخ را از جمادات یا حیوانات بگیریم، خوب پس چه باقی می ماند؟

هه هه، انسان ها!

جورج به چشمان تام نگاه کرد و سپس با احتیاط گفت:

درست است، از مردم، یا از پروردگار و آفریننده آنها.

من به خدایی برای مردم اعتقاد ندارم!

پس مخلوقات چطور پدید آمده اند؟!

من نمی خواهم ذهنم را با این پرسش ها به زحمت بیندازم، بگوییم تصادفی به وجود آمده اند، بگوییم خودش خود را آفریده است و یا هر چیز دیگری!

این فرار از پرسش است، و سبک فلاسفه این نیست ای فیلسوف! تمام این احتمالاتی که برشمردی، غیر منطقی هستند؛ عقل می گوید امکان ندارد چیزی خودش را بیافریند و امکان ندارد چیزی به شکل تصادفی با این دقت و ظرافت بوجود بیاید، من در این زمینه چیز دیگری برای گفتن ندارم و سپس از صندلی برخاست و ادامه داد: ما به روش تو پیش خواهیم رفت تا ببینیم به کجا خواهیم رسید، نباید جلوی پرسش ها را گرفت تا ما را به حقایق برسانند، اگر چه در آغاز ما به آنها قانع نباشیم.

سوال مرا پاسخ ندادی، از کجا می توانیم پاسخ این پرسش ها را بیابیم؟

از پیش کسی که مردم را آفریده است، چرا که او از همه، نسبت به آنها داناتر است.

تام مدتی طولانی سرش را پایین انداخت، سپس آن را بالا گرفت و گفت:

حرف تو مرا به شگفتی وا می دارد، با وجود اینکه با تو مخالفم، به همین خاطر درباره چیزی که گفتی، با تو مناقشه نمی کنم، اما طرح پرسش را ادامه می دهم تا اشتباه سخنت روشن شود، فرض کنیم چیزی که می گویی درست باشد، اما کدام پروردگار مردم به ما پاسخ می دهد؟ بودا یا خورشید، یا مسیح یا روح القدس و یا..؟ خدایان مردم بسیار متنوع و متغییر هستند، از میان آنها چگونه خدای حقیقی را بشناسیم؟ آیا نمی دانی که ادیان بسیار زیادی وجود دارد؟

بله می دانم، بیش از 10000 دین وجود دارد، و در مسیحیت که یک دین است 33830 فرقه وجود دارد

شما فردی محقق و پژوهش گر هستید، من پاسخ شما را صحیح می شمارم، بگذار بحث را تکمیل کنیم: چه ضمانتی برای درستی پاسخ ها وجود دارد؟

به سادگی: پاسخ ها باید ساده، قابل فهم و بدون پیچیدگی و ابهام باشند و باعث خوشبختی ما شوند. مخالف عقل و منطق و علم و دانش نباشند و در درون خود هم تناقض نداشته باشند، و تمام زندگی ما را در بر گیرند.

پاسخ هایی ساده و قابل فهم عمیق و صحیح..یعنی اگر یک پاسخ حتی اگر صحیح جلوه کند، اما چون ما را خوشبخت و سعادتمند نمی کند یا اینکه مخالف عقل و منطق باشد، و یا پیچیده باشد یا زندگی مردم را پوشش ندهد، قابل پذیرش نیستند و آنها را نمی پذیریم!

بله، البته!

بسیار خوب، اگر این پاسخ را یافتی من همراه تو هستم و لبخندی زد و گفت: من برای شما پرسش های تازه ای مطرح می کنم که درستی یا نادرستی روش ما را اشکار می کند و لبخندی زد و گفت: با وجود موافقت من با شما نسبت به بی پایه بودن دلایل بی دینی و الحاد و انکار الله، اما من هنوز بر این باورم که پروردگاری وجود ندارد، به طور عموم ما در مسیری حرکت می کنیم و نمی دانیم به کجا می رسیم، پرسش من از شما این است: آن خدایی که تو پاسخ را از او می گیری کیست؟ وآن پاسخ بر اساس چه دینی استوار است؟

موضوع را به این شکل باز کنیم: دو مجموعه، یا دو دسته از ادیان و اندیشه ها وجود دارد، دین های آسمانی و زمینی، از کدام یک از آنها می پرسی؟

درست می فرمایید، دین ها بسیار زیادند و نیاز داریم تا این تقسیم بزرگ را باز کنیم، من در این زمینه فکر نکرده ام، تو به زودی به هند سفر می کنی، بگذار پرسش را به این شکل تغییر بدهیم: کدام دین ها برتر هستند؟ ادیان زمینی یا آسمانی؟ و جزئیات را طبق پاسخ شما در نوبت بعدی که دو هفته بعد خواهد بود، بررسی می کنیم. گمان می کنم شما در هند ادیانی می بینید که شما را به الحاد و بی دینی و رها کردن همه آنها خواهد رساند.

به هند سفر می کنم! تو از کجا خبر داری؟

تام دست پاچه شد و به لکنت افتاد، تلاش کرد راه گریزی برای خود پیدا کند، اما نتوانست!

از.. از کاترینا با خبر شدم، اتفاقی او را در کلیسا دیدم.

خیلی جالب است، فردی بی دین و منکر پروردگار و معبود، به کلیسا می رود!

به کلیسا رفتم؛ برای بررسی شخصیت و روحیات افراد دیندار، نه برای عبادت معبود.

مممم و شخصیت کاترینا را چطور دیدی؟

زنی با هوش و عبادت گزار، جادوی شرق در افکار و سیمای او آشکار است.

مثل اینکه از او خوشت آمده؟!

حقیقت این است که من از دین داری و یقین او شگفت زده ام و داشتن چنین همسری را به شما تبریک می گویم؛ او تو را خیلی دوست دارد.

فردی بی دین، از یک دیندار دچار شگفتی شده است، آیا این عجیب نیست؟!

شاید باشد، سپس کوشید تا موضوع را عوض کند: آیا از زیبای هندی سیر نشده ای و می خواهی به هند سفر کنی؟

متوجه منظورت نشدم

آیا زیبایی کاترینا برای تو کافی نیست، که برای لذت به جستجوی زنان زیبای هندی و بازی با آنها بگردی؟!

چه می گویی؟ این چه طرز صحبت کردن است. من برای بررسی ادیان و سبک های آنها و بستن قرارداد های کاری مسافرت می کنم. به امید دیدار، پس قرار ما دو هفته بعد.

بسیار خوب، من مطمئنم که تو به محض شناخت ادیان از نزدیک، از همه آنها کناره خواهی گرفت، برایت سود و بهره و لذت در هند را آرزو دارم.

(5)

هنگامی که کاترینا متوجه آمدن جورج شد، شتابان سویش رفت و دم در از او استقبال کرد و به او خوش آمد گفت. جورج با سردی و لحنی که ناراحتی از آن پیدا بود، به او پاسخ داد، کاترینا تلاش کرد تا خود را به او نزدیک کند.

نگرانت بودم، دیروز کجا بودی؟ برای خواب به خانه نیامدی؟!

تو که دیشب خیلی دیر وقت آمدی، برایت چه اهمیتی دارد که من شب را در خانه باشم یا بیرون از آن.

بله دیشب در کلیسا تاخیر داشتم، آنجا جلسه مهم و جالبی بود.

حتما جالب بود، چون او حضور داشت.

منظورت چه کسی است؟

در جلسه چه کسی با تو بود؟

خیلی ها بودند

از آن هایی که من می شناسم، چه کسی بود؟

جورج، آیا این یک تحقیق است؟ بطور معمول کشیش موریس و سالی پیتر و هیلاری سمپسون و کسانی دیگری حضور داشتند.

و تام خوشگل!

بله دکتر تام هم بود، آمده بود تا ایمان و یقین خود به پروردگار را بیفزاید و در عشای ربانی با ما همراهی کرد!

بسیار خوب، فردی بی دین در عشای ربانی شرکت می کند، یا اینکه در شب نشینی از رقص و نوشیدن شراب لذت می برد؟!

تو به من و به کلیسا توهین می کنی، چه می خواهی؟ چه کسی به تو خبر داد که او در شب نشینی، منظورم همان عشای ربانی است، شرکت داشته است؟

نه نه، من به تو و به کلیسا توهین نمی کنم، او به من خبر داد که با کاترینای مسحور کننده شب نشینی داشته است و همین تام که می خواهد ایمانش افزایش یابد مرا تشویق کرد تا در سفرم از جمال و زیبایی و بازی با دختران زیبای هندی لذت ببرم!

او این را گفت!

بله، کجای این عجیب است؟

هیچی! اما..

من خسته هستم و می خواهم بخوابم، اجازه بده به اتاق خواب بروم.

جورج صبح زود سر کار حاضر شد و متوجه شد که کاخ منتظر اوست.

به من مژده بده جورج، تصمیم نهایی ات چیست؟

اگر قراردادهای کار را تمام کردیم، آخر این هفته به هند خواهم رفت، من کارهایم را مرتب کرده ام.

بسیار عالی، نیاز به نشست های دو طرفه طولانی مدت داریم تا جزئیات قراردادهای مطلوب را بدانیم و از ویژگیهای ریز شخصیتی افراد آنجا آگاه بشویم.

یک ساعت دیگر پیش تو خواهم آمد تا به مدت سه ساعت یک نشست را ترتیب بدهیم و فردا هم به همین صورت عمل خواهیم کرد.

کاخ به دانستن جزئیات درآمدهای مالی که می توانست با بستن قرارداد با شرکت های هندی بدست آورد، بسیار مشتاق بود؛ به همین خاطر برای توضیح دادن خصوصیات و روحیات تمام افرادی که جورج با آنها معامله خواهد کرد، حریص بود و هیچ چیز کوچک و بزرگی را که می دانست، ناگفته باقی نمی گذاشت.

آیا توضیح دیگری هم نیاز داری؟ برایت پرسشی بی پاسخ مانده است؟

نه، مسائل تا حد زیادی روشن هستند، اگر چه فکر می کنم پیمان هایی که برای منافع مادی و معنوی، که بر اصول دو طرف استوار هستند، در دراز مدت دوام و پابرجایی بیشتری دارند.

سود در این است که با حداقل هزینه ها بیشترین منافع عایدت بشود و سپس لبخندی زد و گفت: درآمدهای مالی برای من و درآمدهای معنوی و اصولی برای تو باشد.

بسیار خوب قبول دارم!!

راستی فراموش کردم تا خبر غافلگیر کننده را به تو بگویم.

چه غافلگیری؟

به تو نگفتم که برایت چیز غافلگیر کننده ای دارم که پرسش ها را از یادت می برد و پزشک را هم از خاطرت پاک می کند؟

این چه هست؟

لذت هندی را تجربه کن.

منظورت چه لذتی است؟

گاهی چقدر کودن می شوی، دختران هندی را امتحان کن، آنها به تمام پرسش های تو پاسخ خواهند داد، مدیر شرکت کاریابی _مایکل_ که درباره اش با تو حرف زده بودم، همه امور را مرتب خواهد کرد و قهقهه ای تمسخر آمیز سر داد و گفت: به تو نگفتم که او مردی مسیحی و بسیار متدین است.

جورج از خود می پرسید: علت هماهنگی تام و کاخ در این موضوع چیست! آیا این به خاطر شخصیت و طبیعت مادی و الحادی آنهاست؟ یا اینکه این یک حقیقت است که از آن می گریزد؟.. آه واقعا این حقیقت چقدر حیرت انگیز است!! اما من برای رسیدن به آن اصرار دارم.

من صبح روز چهارشنبه مسافرم، آیا از من چیز دیگری نمی خواهی؟

سفر خوشی برای شما آرزو می کنم، همراه با قراردادهای سود آور مالی و نه اصولی، در کنار لذت بردن از دختران هندی، درود بر شما.

جورج همیشه متوجه حرص و آز و فکر مادی مدیرش _کاخ_ بود، به ویژه در نشست های اخیرش با او که مسائل مربوط به سفر هند را بررسی می کردند، او را به پیدا کردن راه هایی برای فروش نرم افزار در هند تشویق می کرد، و تاکید می کرد تا کارگرانی ماهر و فنی اما ارزان قیمت پیدا کند، هند بازار بسیار بزرگی برای جمعیت فراوانش است و ارزان بودن کارگر، یکی از ویژگی های این بازار است. جورج در سکوت سخنان او را گوش می داد، نمی خواست به صحبت های او _که در زندگی جز به مال و جنس مخالف اعتنایی نداشت_ چیزی اضافه کند و نکته ای بگوید، تمام صحبت ها و الفاظ او در چهارچوب این دو موضوع دور می زد.
کاخ به او گفت که مدیر شرکت بین المللی نیروی کار _مایکل _ در فرودگاه به استقبال او خواهد آمد: تو باید بدانی که او فردی بسیار متدین است و ادامه داد:

برای ما مهم نیست او چه کسی است، تا زمانی که برای ما فرصت تغییر و تبدیل قراردادها را فراهم می کند و با خنده ای تمسخر آمیز ادامه داد: این دین داری هوشمندانه است، هر کس بیشتر به من سود برساند و مرا بهره مند سازد، من برای خدمت و عبادت او آماده هستم.

و برای رفتن بلند شدند، کاخ به جورج چشمکی زد و آخرین سفارشش را به او کرد: لذت بردن از دختران زیبای هندی را از دست نده، زیبایی آنها بی نظیر است، جورج با به غفلت زدن خود خطاب به او گفت:

منظورت چه زیبایی است؟

زیبایی زنان هندی و رقص شرقی!

جورج لب خود را گزید، سلام او را پاسخ داد و رفت.
جورج خسته و کوفته به خانه برگشت، دید که کاترینا بر خلاف همیشه منتظر اوست و به مانند شب های دیگر، شب نشینی نداشته است. با لبخند و دوستی با او روبرو شد.

عزیزم دیر کردی، دو ساعت است که منتظر آمدنت هستم؟!

با کاخ نشستی طولانی درباره سفر داشتم.

که اینطور! یادم رفته بود، به من نگفتی که ملاقات دیروزت با تام چطور بود؟

پاسخ های پیشخدمت را به او عرضه کردم! من به آنها قانع شده ام و او هم به آن پاسخ ها قانع شد.

بسیار خوب، مهم این است که شما در مسیر رفتن هستید.

و یک سری پرسش های تازه مطرح کرد!

پرسش های تازه چه هستند؟

مشخص کنم بهترین دینی که ما می توانیم از آن پاسخ های خود را دریافت کنیم کدام است و خدای معبود را که می توان از او پاسخ ها را دریافت کرد، معین کنم.

پاسخ واضح است، الله و مسیح و روح القدس، این سه تا یکی هستند، آنها آدمی را آفریده اند و هر کس جز این بگوید کافر شده است و سپس با هیجان شروع به خنده کرد.

به من توصیه کرد تا وقتی در هند هستم ادیان را مورد مطالعه قرار بدهم و ارزش آنها را بسنجم و سپس برای او مشخص کنم: آیا دین های آسمانی برترند یا دین های زمینی؟

به هند سفر کن، آنجا شگفتی هایی خواهی یافت که انتظارش را نمی بری؛ هند سرزمین شگفتی هاست، در حالی باز خواهی گشت که نسبت به این نظر من مطمئن شده ای.

نظرت درباره سفارش تام نسبت به لذت بردن از دختران هندی چیست؟

کاترینا تلاش کرد تا دست پاچگی خود را پنهان کند:

در این زمینه از او پیروی نکن عزیزم.

آیا به من شک داری؟

کاترینا لبخندی زد و فرصتی برای تغییر موضوع یافت، پس سرش را بالا آورد و به جورج نگاه کرد:

ریشه قومی من از هند است، اما با وجود این بیست سال است که هند را ندیده ام، ممکن است از آنجا هدیه ای برای من بیاوری؟

با کمال میل، چی می خواهی؟

یک صلیب دست ساز هندی.

بهترین صلیب هندی را برایت خواهم آورد، اما من یک شرط کوچک دارم.

بگو.

می خواهم امشب را با من شب نشینی داشته باشی، پس بیا به اتاق خواب برویم.



Tags: